دختر مسیحی و شهید سید مجتبی علمدار
خواستم از شهيد سيد مجتبي علمدار بنويسم ، در جستجوي موضوعي بودم تا نگارش را آغاز كنم ، كه به ياد سرهاي مقدس شهداي كربلا افتادم كه در مسير انتقال به كوفه وقتي به وادي «قنسرين» فرود آمدند ، راهب مسيحي سر مقدس حضرت ابا عبدالله را براي مدت يك شب اجاره كرد ، اما آن سر مقدس با جوان راهب شروع به سخن گفتن كرد ، و همين نيز موجب هدايت راهب به دين اسلام شد. با يادآوري اين رويداد تاريخي، به ياد دختر جوان آذربايجاني افتادم ، ژاكلين را ميگويم. همو كه در عالم رويا با شهيد علمدار آشنا شده و همين سرآغاز فصلي نو در زندگي او شده است. حيفمان آمد ما از كنار اين اتفاق بزرگ بگذريم كه چگونه ژاكلين ذكرياي ثاني دختر جوان 23 سالهي مسيحي، مسلمان شد. خودش اين گونه بيان ميكند:« راستش من از يك خانوادهي مسيحي هستم و در مورد دين اسلام هم اطلاعات چندان زيادي نداشتم، همين قدر كه توي كتابهاي درسي نوشته بودند ميدانم و بس. وقتي وارد دبيرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعيت مطلوبي نداشتم كه برميگشت به فرهنگ زندگيمان. توي كلاس ما دختري بود به اسم «مريم» او حافظ 18 جز قرآن كريم است. نميدانم چرا؟ ولي از همان اول كه ديدمش توي دلم جا گرفت. بعد از تلاش فراوان به هر حال يك روز موفق شدم دوستي خود را با او اظهار كنم و او هم خوشحال شد. از آن روز به بعد هر روز كه ميگذشت بيشتر به او و اخلاقش علاقمند ميشدم. دوست داشتم در هر كاري از او تقليد كنم. با راهنماييها و كتابهايي كه برايم ميآورد هر روز بيش از پيش به اسلام علاقمند ميشدم ، او همراه هر كتاب تعدادي عكس و وصيتنامهي شهدا را هم برايم ميآورد و با هم ميخوانديم كه تقريباً هر هفته با شش شهيد آشنا ميشدم. اواخر اسفند 77 بود كه از طرف مدرسه براي سفر به جنوب ثبت نام ميكردند و من خيلي مشتاق بودم كه در اين اردو شركت كنم. اما نميدانستم كه اين موضوع را با خانوادهام چطور در ميان بگذارم به خصوص اگر متوجه ميشدند كه يك سفر زيارتي است؛ به همين خاطر به آنها گفتم كه يك سفر سياحتي است و چون من عضو گروه سرود مدرسه هستم بايد به اين اردو بروم ولي آنها اصلاً با رفتن من موافقت نميكردند. تا اين كه روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود كه يادم افتاد خوب است دعاي توسل بخوانم. كتاب دعايي را كه از مريم گرفته بودم، باز كردم و شروع كردم به خواندن. نميدانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد. در عالم رويا، در بيابان برهوتي ايستاده بودم. دم غروب بود. مردي به طرفم آمد و رو به من گفت:«زهرا ... بيا ... بيا ... ميخواهم چيزي نشانت بدهم.» او تكرار ميكرد و من هر چه ميگفتم اسم من زهرا نيست، اسم من ژاكلينه. انگار گوشش بدهكار نبود. جاي خيلي عجيبي بود. يك سالن بزرگ كه عكس شهدا بر ديوارهاي آن آويزان بود. آخر آنها هم عكسي از آقا سيد علي خامنه اي. به عكسها كه نگاه ميكردم ، احساس ميكردم دارند با من حرف ميزنند ، ولي من چيزي نميفهميدم. تا اين كه رسيدم به عكس آقا. آقا هم شروع كرد به حرف زدن. اين جمله را خوب يادم است كه گفت:« شهدا يك سوزي داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل جهانآرا ، همت ، باكري و علمدار ...» همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد. پرسيدم كه او كيست؟ چون اسم بقيه را شنيده بودم ولي اسم او را نشنيده بودم. آقا نگاهي انداخت به من و فرمود: «علمدار هماني است كه پيشت بود ، هماني كه ضمانت تو را كرد كه بتواني به جنوب بيايي.» به يكباره از خواب پريدم ، خيلي آشفته بودم. نميدانستم چه كار كنم. صبح وقتي پدرم اصرار فراوان مرا براي ثبت نام به جنوب ديد ، گفت: به اين شرط ميگذارم بروي كه بار اول و آخرت باشد. با اسم مستعار«زهرا علمدار» براي جنوب ثبت نام كردم و اول فروردين 78 عازم جنوب شديم. در راه به خوابي كه ديده بودم خيلي فكر كردم. از بچهها دربارهي شهيد علمدار پرسيدم، ولي كسي چيز زيادي از او نميدانست. وقتي اتوبوسها به حرم امام خميني رسيدند، از نوار فروشياي كه آنجا بود سراغ نوار شهيد علمدار را گرفتم كه داشت. كم مانده بود از خوشحالي بال درآورم. هرچي بيشتر نوار شهيد مجتبي علمدار را گوش ميدادم بيشتر متوجه ميشدم كه آقا چه ميگفت. در طي ده روز سفري كه به جنوب داشتيم، تازه فهميدم اسلام چه دين شيريني است. به شلمچه كه رسيديم خيلي با صفا بود. انگار توي يك عالم ديگري بودم كه وجود خارجي ندارد. يك لحظه حس كردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زيارت عاشورا ميخوانند اطلاع دادند كه فردا مقام معظم رهبري به شلمچه تشريف ميآورند، از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدم. به همه چيز رسيده بودم، شهدا، جنوب، شلمچه، شهيد علمدار و حالا هم آقا. ساعت 9 صبح فردا بود كه راهي شلمچه شديم و آنجا بود كه مزهي انتظار را فهميدم. فهميدم كه انتظار چقدر سخت و تلخ است. شيرين هم است. خاك شلمچه بايد برخود ميباليد از اين كه آقا بر آن قدم گذاشته است. در آن لحظات حلاوت اسلام را از ته قلبم حس كردم و شهادتين را بر زبان جاري كردم. هنگامي كه شهادتين را گفتم حال ديگري داشتم. اين كه من هم مسلمان شده بودم، من هم مثل بقيه شده بودم، اما بايد بگويم كه تا مدتها تمام فرايض را مخفيانه به جا ميآوردم. تا اين كه در 28 خرداد سال 78 تصميم گرفتم رك و پوست كنده به خانوادهام بگويم كه مسلمان شدهام. هنگامي كه مساله را مطرح كردم، همه عصباني شدند، از آن روز به بعد ديگر در خانه كسي رفتار خوبي با من نداشت. همهاش ميگفتند تو ديوانه شدهاي ـ تو كافر شدهاي و از اين حرفها، آنها فشار زيادي به من ميآوردند حتي كار به ضرب و شتم كشيد. به عقيده من وجود انسان مثل «مس» ميماند و مشكلات هم مادهاي هستند كه مس را به طلا تبديل ميكنند. يعني مشكلات كيميا هستند. اين كيمياست كه مس را تبديل به طلا ميكند. براي من مسئلهاي نيست. همهي فاميل ميگويند تو ديوانه شدهاي ولي من ميگويم: الا بذكر الله تطمئن القلوب.