لبخند به یاد ماندنی
روز تاسوعا ، جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه با سیّد مجتبی و بچّه های هیات به نیروی دریایی ارتش ، واقع در شهرستان نوشهر رفتیم . من کنار سیّد نشسته بودم و سیّد هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی و عرض ارادت به آقا اباعبدالله الحسین (ع) و شهدای کربلا بود . بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت . با تعجّب پرسیدم: این چه کاری است ؟ گفت: بگذار گردن تو باشد . بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر که اکثرا» نظامی بودند بسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن . با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید ، مداح ایشان هستند . امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد .